صفحه نخست

استان ها

اقشار و معاونت‌ها

سازمانها و وزارتخانه‌ها

محور مقاومت

اقتصاد مقاومتی

روابط بین الملل

ورزشکاران

فیلم و نماهنگ

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

جامعه زنان

راهیان نور

جامعه پزشکی

اجتماعی

دانشجویی

مهندسین صنعت

اصناف

مداحان

سازمان حفظ آثار

کارگری

عشایری

پیشکسوتان

دانش آموزي

مهندسین عمران

فرهنگیان

اساتيد

مهندسين کشاورزی

حقوقدانان

طلاب و روحانيون

بنیاد فرهنگی روایت

علمي، پژوهشي و فناوري

بسیج رسانه

كارمندان

مساجد و محلات

بنیاد تعاون

باشگاه خبرنگاران

باشگاه آذربایجان شرقی

باشگاه آذربایجان غربی

باشگاه اردبیل

باشگاه اصفهان

باشگاه البرز

باشگاه ایلام

باشگاه بوشهر

باشگاه تهران

باشگاه تهران بزرگ

باشگاه چهارمحال و بختیاری

باشگاه خراسان جنوبی

باشگاه خراسان رضوی

باشگاه خراسان شمالی

باشگاه خوزستان

باشگاه زنجان

باشگاه سمنان

باشگاه سیستان و بلوچستان

باشگاه فارس

باشگاه قزوین

باشگاه کردستان

باشگاه قم

باشگاه کرمان

باشگاه کرمانشاه

باشگاه کهگیلویه و بویراحمد

باشگاه گلستان

باشگاه گیلان

باشگاه لرستان

باشگاه مازندران

باشگاه مرکزی

باشگاه هرمزگان

باشگاه همدان

باشگاه یزد

رزمایش اقتدار عاشورایی

هنرمندان

سازندگی

مدارس الگوی صالح

سازمان ورزش

فرهنگی و هنری

وزارت صمت

وزارت نفت

وزارت ارتباطات

وزارت دفاع

وزارت نیرو

وزارت آموزش و پرورش

وزارت جهاد کشاورزی

وزارت مسکن و شهرسازی

وزارت اقتصاد و دارایی

سازمان انرژی اتمی

سازمان آتش نشانی

بسیج صدا و سیما

مرکز فرهنگی خانواده

صفحات داخلی

شنبه ۲۳ تير ۱۴۰۳ - 13 July 2024
گفتگوی اختصاصی؛

گوشه ای از خاطرات شهید عبدالمحمد بنده خدا از زبان دوست و همرزم شهید

برادر سجادی در گفتگوبا خبرگزاری بسیج شوشتر خاطره ای از شب های عرفانی و راز و نیاز این شهید بزرگوار «عبدالمحمد بنده خدا» را عنوان کرد.
کد خبر: ۹۵۴۰۵۶۲
|
۳۰ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۷:۴۲

به گزارش خبرگزاری بسیج شوشتر؛ درسال ۵۹ بدلیل شور وشوق جنگ درس را رها کرده بودم. وبه سربازی رفتم. درسال ۶۴_۶۵ تصمیم گرفتم درس را ادامه دهم. درآنزمان سالها بود که بقعهء امام زاده عبدالله متروکه شده بود، وکسی مثل قدیما در آنجا رفت وآمد نمیکرد. علی الخصوص درشبها که سکوت وحشتناکی بر آنجا حاکم بود.

 بهمین دلیل آنجا رابهترین جا برای درس خواندن دیدم !!!

یکشب صدای جیغ وناله وحشتناکی شنیدم!!!

من چونکه با 

#شهیدمحمدتقی_یزدانیان زیادروزگار سپری کرده بودم. حقیقتا" ازاین چیزها نمی ترسیدم. او به من یاد داده بود که هر معلولی علتی دارد،بنا برهمین آموزش بلندشدم وپی علت گشتم.

 دیدم یک جغدی روی تیره سمت راست راه پله (بالا سر میدان ) نشسته واین صدا را ازخود در میآورد.

 

دریکی دیگر ازشبها که شب جمعه بود ، همینطور که سرم توی کتاب بود، یکنفر با فانوس که اورکت را هم روی سرش انداخته بود ، ازجلوی من ردشد.

 من در ایوانهای جلوئی برای درس خواندن می نشستم،

 ولی اوبسمت ایوانهای پشتی رفت. حدود ۴۵ دقیقه از این قضیه گذشت ، و او برنگشت!!! کتاب درس رابستم وبرای جستجوی دلیل بسراغش رفتم.

دیدم بله ؛ کسی نبود بجز 

شهیدعبدالمحمدبنده خدا اورکت را روی سر انداخته وکلاه آنرا تا روی صورت کشیده ویک لحظه زیرنور فانوس صورت او را دیدم وشناختم ، آهسته آهسته باچشمانی پر ازاشک درحال خواندن دعای کمیل بود.

آری شهیدان ما اینگونه هم عرفائی بودند. 

عشقشان خدا بود وعارفانه وعاشقانه مثل مولا علی(ع) در خلوت تاریکی های شب به راز ونیاز با معبودشان می پرداختند.

ارسال نظرات