صفحه نخست

استان ها

اقشار و معاونت‌ها

وزارتخانه ها

محور مقاوت

اقتصاد مقاومتی

ورزشکاران

فیلم و نماهنگ

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

جامعه زنان

راهیان نور

جامعه پزشکی

اجتماعی

دانشجویی

مهندسین صنعت

اصناف

مداحان

کارگری

عشایری

پیشکسوتان

دانش آموزي

مهندسین عمران

فرهنگیان

اساتيد

مهندسين کشاورزی

حقوقدانان

طلاب و روحانيون

بنیاد فرهنگی روایت

علمي، پژوهشي و فناوري

بسیج رسانه

كارمندان

مساجد و محلات

بنیاد تعاون

باشگاه خبرنگاران

باشگاه آذربایجان شرقی

باشگاه آذربایجان غربی

باشگاه اردبیل

باشگاه اصفهان

باشگاه البرز

باشگاه ایلام

باشگاه بوشهر

باشگاه تهران

باشگاه تهران بزرگ

باشگاه چهارمحال و بختیاری

باشگاه خراسان جنوبی

باشگاه خراسان رضوی

باشگاه خراسان شمالی

باشگاه خوزستان

باشگاه زنجان

باشگاه سمنان

باشگاه سیستان و بلوچستان

باشگاه فارس

باشگاه قزوین

باشگاه کردستان

باشگاه قم

باشگاه کرمان

باشگاه کرمانشاه

باشگاه کهگیلویه و بویراحمد

باشگاه گلستان

باشگاه گیلان

باشگاه لرستان

باشگاه مازندران

باشگاه مرکزی

باشگاه هرمزگان

باشگاه همدان

باشگاه یزد

رزمایش اقتدار عاشورایی

هنرمندان

سازندگی

فرهنگی و هنری

صفحات داخلی

چهارشنبه ۰۳ خرداد ۱۴۰۲ - 24 May 2023
کد خبر: ۸۵۷۵۲۲۲
|
۰۷ مهر ۱۳۹۴ - ۱۳:۳۳

به گزارش خبرگزاری بسیج از قزوین، در روستای اردبیلک مدرسه راهنمایی نبود و من مجبور شدم برای ادامه تحصیل به قزوین آمده در مدرسه راهنمایی شهید قدوسی تحصیل کنم.

یک دایی داشتم به نام رفعت الله افلاطونی معروف به آقا رئوف که تمام مردم روستا و فامیل دوستش داشتند.

از ابتدای انقلاب در خط امام بود، با اینکه از خواندن درس تا سطوح بالا محروم شده بود ولی فردی بصیر و آگاه به زمان و از دوران جوانی جزء سران روستا –از قبیل سربنه، شورا و عضو فعال بسیج بود.وی در بهمن سال 60 با تنی چند از هم ولایتی های اردبیلکی عازم جبهه شد.

آن زمان مثل الان تلفن و اینترنت نبود، دلم برایش تنگ شده بودريا،یک شب مادرم گفت: برای دایی ات یک نامه بنویس.

کاغذی برداشتم و بعد از کلی بالا و پایین نوشتن نامه تمام شد،آن زمان به گمانم تنها پست خانه قزوین در سبزه میدان بود.

رفتم از مسئول باجه پاکت نامه و تمبر 5 ریالی خریدم.

اولین بار بود که من؛یک بچه روستایی نامه پست می کردم. بعد از نوشتن نشانی گیرنده و فرستنده در پاکت را با آب دهان و لب ها به هم دوختم و تمبر را هم در وسط گوشه مثلثی با قدرت تمام چسباندم و در حای که در پوست خود نمی گنجیدم پاکت نامه را در صندوق پست انداختم و با خوشحالی تمام به خانه برگشتم.

روز پنجشنبه که به روستا رفتم به مادرم خبر دادم که برای دایی نامه نوشته ام، دیدم که برق خوشحالی در چشمان مادرم نشسته و از اینکه پسرش بزرگ شده و می تواند گفته های مادرش را به انجام برساند خوشحال بود.

بعد از دو سه هفته از پست کردن کتاب یکی از کتاب ها را که ورق می زدم متوجه شدم که متن نامه ای که برای دایی نوشته بودم لای کتاب است.چه نامه ای پست کرده بودم. دیگر صدایش را در نیاوردم که دیگران بهم بخندد؛ چون آن زمان خجالتی هم بودم.

القصه؛ پاکت نامه در همان بحبوحه عملیات به مقر دایی رسیده بود و مامور پست گفته بود: بیا نامه ات را بگیر، بعدها دایی گفت: من از شنیدن این خبر خوشحال شدم و از یک طرف هم نگران که این چه نامه ای است که در این موقعیت به دستم رسیده.

فوری در پاکت را باز کردم و هر چه داخلش را نگاه انداختم هیچی نبود.گشتم دنبال اسم فرستنده که متوجه شدم شما فرستاده ای.

اینها را زمانی می گفت که بعد از عملیات بیت المقدس به مرخصی آمده بود و ما دور او حلقه زده بودیم و می خندیدم.

1002/ت30/ب

ارسال نظرات