صفحه نخست

استان ها

اقشار و معاونت‌ها

وزارتخانه ها

محور مقاوت

اقتصاد مقاومتی

ورزشکاران

فیلم و نماهنگ

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

جامعه زنان

راهیان نور

جامعه پزشکی

اجتماعی

دانشجویی

مهندسین صنعت

اصناف

مداحان

کارگری

عشایری

پیشکسوتان

دانش آموزي

مهندسین عمران

فرهنگیان

اساتيد

مهندسين کشاورزی

حقوقدانان

طلاب و روحانيون

بنیاد فرهنگی روایت

علمي، پژوهشي و فناوري

بسیج رسانه

كارمندان

مساجد و محلات

بنیاد تعاون

باشگاه خبرنگاران

باشگاه آذربایجان شرقی

باشگاه آذربایجان غربی

باشگاه اردبیل

باشگاه اصفهان

باشگاه البرز

باشگاه ایلام

باشگاه بوشهر

باشگاه تهران

باشگاه تهران بزرگ

باشگاه چهارمحال و بختیاری

باشگاه خراسان جنوبی

باشگاه خراسان رضوی

باشگاه خراسان شمالی

باشگاه خوزستان

باشگاه زنجان

باشگاه سمنان

باشگاه سیستان و بلوچستان

باشگاه فارس

باشگاه قزوین

باشگاه کردستان

باشگاه قم

باشگاه کرمان

باشگاه کرمانشاه

باشگاه کهگیلویه و بویراحمد

باشگاه گلستان

باشگاه گیلان

باشگاه لرستان

باشگاه مازندران

باشگاه مرکزی

باشگاه هرمزگان

باشگاه همدان

باشگاه یزد

رزمایش اقتدار عاشورایی

هنرمندان

سازندگی

فرهنگی و هنری

صفحات داخلی

شنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ - 20 May 2023
دل گویه فرزند شهید سامانلو با پدرش:
فرزند شهید مدافع حرم سعید سامانلو در حاشیه حضور در کلاس های آموزشی بسیج خاطره ای از پدر شهیدش نقل کرد.
کد خبر: ۸۷۳۶۲۳۸
|
۰۸ شهريور ۱۳۹۵ - ۲۳:۵۸

علی سامانلو در گفت و گو با خبرنگار خبرگزاری بسیج در قم، خاطره ای از پدر شهیدش نقل کرد و گفت: همیشه پنج شنبه ها با پدرم گلزار شهدا بر سر مزار پدر بزرگم(شهید سید محمد) می رفتیم؛ پدرم بالای سر پدربزرگم می نشست و دعا و قرآن میخواند.گاهی هم خیره می شد و به نوشته های رو قبر نگاه می کرد انگار تو دلش با بابا بزرگم حرف می زد.

وی ادامه داد: همیشه مامان ساداتم رو دوست داشت و می گفت: مامانتون سیده؛ احترامش خیلی واجبه، تازه دختر شهید بزرگواری هم هست؛ بابام کل گلزار رو زیر رو می کرد حتی اگه مرده جدیدی هم می آوردن می فهمید و می رفت ببینه کی بوده؛ توی گلزار عکس شهدایی که به در و دیوار زده بودند رو با دقت نگاه می کرد اگه دوتا فامیلی مشابه می دید ذوق می کرد و می گفت علی جان کاش اسم من و تو هم این طوری بشه؛ بابا، آرزومه هم من شهید بشم، هم تو و داداشت.

بعد عکس من و تو رو با هم می زنن. بابام به آرزوش رسید حالا نوبت منه......

بابا سعید من میدونم که هیچکی تو دنیا نمیمونه منم دوست دارم هر وقت زمان جدایی من از این دنیا بود تو راه خدا کشته بشم(یعنی به شهادت برسم).




ارسال نظرات