صفحه نخست

استان ها

اقشار و معاونت‌ها

وزارتخانه ها

محور مقاوت

اقتصاد مقاومتی

ورزشکاران

فیلم و نماهنگ

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

جامعه زنان

راهیان نور

جامعه پزشکی

اجتماعی

دانشجویی

مهندسین صنعت

اصناف

مداحان

کارگری

عشایری

پیشکسوتان

دانش آموزي

مهندسین عمران

فرهنگیان

اساتيد

مهندسين کشاورزی

حقوقدانان

طلاب و روحانيون

بنیاد فرهنگی روایت

علمي، پژوهشي و فناوري

بسیج رسانه

كارمندان

مساجد و محلات

بنیاد تعاون

باشگاه خبرنگاران

باشگاه آذربایجان شرقی

باشگاه آذربایجان غربی

باشگاه اردبیل

باشگاه اصفهان

باشگاه البرز

باشگاه ایلام

باشگاه بوشهر

باشگاه تهران

باشگاه تهران بزرگ

باشگاه چهارمحال و بختیاری

باشگاه خراسان جنوبی

باشگاه خراسان رضوی

باشگاه خراسان شمالی

باشگاه خوزستان

باشگاه زنجان

باشگاه سمنان

باشگاه سیستان و بلوچستان

باشگاه فارس

باشگاه قزوین

باشگاه کردستان

باشگاه قم

باشگاه کرمان

باشگاه کرمانشاه

باشگاه کهگیلویه و بویراحمد

باشگاه گلستان

باشگاه گیلان

باشگاه لرستان

باشگاه مازندران

باشگاه مرکزی

باشگاه هرمزگان

باشگاه همدان

باشگاه یزد

رزمایش اقتدار عاشورایی

هنرمندان

سازندگی

فرهنگی و هنری

صفحات داخلی

يکشنبه ۰۷ خرداد ۱۴۰۲ - 28 May 2023
مصطفی خواب‌های خوب زیادی دیده بود، یه صبح بلند شد، دیدم چهره‌اش برافروخته است. گفتم: چی شده؟ نمی‌گفت. اصرار کردم، گفت: «خواب دیدم امام زمان(عج) گفت من از شما راضی‌ام.»
کد خبر: ۸۸۰۸۱۱۶
|
۲۷ دی ۱۳۹۵ - ۰۹:۳۶
به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج، به بهانه سالگرد شهید مصطفی احمدی روشن بازخوانی کوتاهی از زندگی شیرین و پر رمز و راز مصطفی بی دریغ مفید خواهد بود .

زندگینامه

شهید مصطفی احمدی روشن در 17 شهریور ماه 1358 در بیمارستان بوعلی شهر همدان به دنیا آمد.
 
خانواده پدری ایشان از نوادگان ملا مصطفی همدانی و مادر ایشان نواده‌‌‌ آیت الله مهدی مهدوی و اهل یزد هستند.
 
رحیم احمدی روشن، پدر مصطفی، از درجه‌ داران شهربانی وقت بود که بعدها راننده مینی ‌بوس شد و در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سال‌های بسیاری را به مبارزه با دشمن بعثی پرداخته است.

تحصیلات 

مصطفی احمدی روشن پس از گذراندن تحصیلات مقدماتی در زادگاه خود، تحصیلات خود را در رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف تهران ادامه داد و در سال 1381 از این دانشگاه فارغ التحصیل شد.
 
او در دوران دانشجویی خود مسئول فرهنگی بسیج دانشجویی و از نخبگان دانشگاه صنعتی شریف بود. او پس از فارغ التحصیلی با خواست و اصرار خودش و بعد از پیگیری فراوان وارد سایت غنی سازی اورانیوم نطنز شد.

زندگی جاویدان

احمدی روشن شخصی ولایتمدار و از شاگردان آیت الله عزیز الله خوشوقت استاد اخلاق تهران بودند.

مصطفی احمدی روشن، در 21 دی ماه 1390 بر اثر انفجار بمب مغناطیسی توسط عوامل استکبار در خودروی وی، در خیابان گل نبی تهران (میدان کتابی)، روبروی دانشکده ارتباطات و علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی به شهادت رسید.

شهید مصطفی احمدی روشن در هنگام شهادت معاون بازرگانی سایت نطنز بود. وی شوخ و باصفا و در عین حال در مدیریت جدی و قاطع بود. به گفته دوستان وی، شهید احمدی روشن فردی ولایتمدار و اخلاق مدار بود.

روایت زندگی /خاطرات به یاد ماندنی

پس از شهادت وی تعدادی از نویسندگان اقدام به نگارش خاطرات و داستان‌‌هایی از زندگی این شهید بزرگوار کردند که در هر یک از آنها الگویی از جوان اسلامی ایرانی ارائه می‌شود.
 
در ذیل تعدادی از این عناوین به مناسبت سالروز شهادت این شهید بزرگوار ارائه می‌شود:

«من مادر مصطفی»، نوشته رحیم مخدومی، انتشارات رسول آفتاب
 
 
 
 
مخدومی این اثر را سال 91 بر پایه خاطرات مادر شهید مصطفی احمدی روشن نوشته و انتشارات رسول آفتاب نیز در دو هزار و 500 نسخه در 128 صفحه آن را منتشر کرده است.
 
در بخشی از کتاب خاطرات جالبی نهفته است :

مصطفی خواب‌های خوب زیادی دیده بود. یه صبح بلند شد، دیدم چهره‌اش برافروخته است. گفتم: چی شده؟ نمی‌گفت. اصرار کردم، گفت: «خواب دیدم امام زمان(عج) گفت من از شما راضی‌ام.».
 
یک‌بار دیگر می‌گفت: «دیدم آیت‌الله خامنه‌ای بالای تپه سبزی ایستاده و با اون دست جانبازیش روی سرم دست می‌کشه.».

گه گاه به خاطر خستگی، نماز صبحش قضا می‌شد. گفتم: اگر تو بخواهی شهید بشی، نماز صبح‌هات نمی‌گذاره. بعد از مدتی گفت: «من خواب دیدم در صحرای کربلا، پشت امام حسین(علیه السلام) نماز صبح می‌خونم.».
 
دوستاش تعریف می‌کردن زمانی که دانشجو بود، به اون‌ها گفته بود: «من خواب در خونه‌ فاطمه(سلام الله علیها) رو خیلی می‌بینم.» یه‌بار تعریف کرد: «خواب دیدم پیامبر(ص) قبری رو به من نشون می‌ده و می‌گه؛ جایگاه تو این ‌جاست.»

«مصطفا»، نوشته احسان ترابی و مهدی نوری، نشر یاران شاهد 
 
 
 
این کتاب بخشی از زندگی و شهادت دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن است. در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:

مثل آن وقت‌ها که هر روز شهیدی توی کوچه پس کوچه‌ها تشییع می‌شد، آقا مصطفا که شهید شد حال و هوای شهر ما هم تغییر کرد.
 
عده‌ای دوربین کول گرفتند و افتادند پی مستندسازی ماجرا، کسانی مجلس یادبود گرفتند. شاعرانی شعر گفتند، روزنامه‌نگارانی تیتر و مصاحبه تنظیم کردند ،تصویرگران پوستر و بنر ساختند. ما هم شدیم قلمدار! مهم نبود که کی چه کار می‌کند و خوب می‌شود کارها یا نه! مهم این بود که هیچ کس به هیچ کس تکلیف نکرد که بنشین و یک کتاب و الخ بساز! هر کس هر کاری کرد، مثل همان سال‌ها برای دل خودش کرد.

یادگاران 22: زندگی شهید مصطفی احمدی روشن»، مرتضی قاضی، روایت فتح
 
 
 
سومین کتاب نیز با عنوان «یادگاران» نوشته مرتضی قاضی با شمارگان دو هزار و 200 نسخه به چاپ رسیده است. این کتاب شامل 100 خاطره کوتاه از شهید است که از سوی خانواده،‌ همراهان و دوستان وی نقل شده است. کتاب شامل خاطراتی کوتاه است که به سیاق دیگر کتاب‌های انتشارات روایت فتح تدوین و نقل شده است.
 
در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:

توی جلسه اگر حس می‌کرد راه درست دارد کج می‌شود، رگ گردنی می‌شد. آستین‌هایش را بالا می‌زد و می‌گفت: «تماشا کنید! این پوست و استخوان مال طبقه سوم جامعه است. لای پر قو بزرگ نشده‌ام. درد را هم می‌فهمم. نمی‌گذارم راه مردم دور شود» یکبار هم دو تا از بچه‌های نطنز را ناحق اخراج کردند. آنقدر ایستاد و پا فشاری کرد تا با سلام و صلوات برشان گرداندند.

گفتند بیا رئیس ایران خودرو باش! گفت: نه! گفتند توی وزارت نفت پست بگیر! گفت: نه!  همین صنعت هسته‌ای ماندن می‌خواهد. زرنگ بود مصطفا. بوهایی شنیده بود. نرفت و رسید!

***

از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه. درس و بازی‌مان که تمام می‌شد، می‌رفت پای مینی‌بوس کمک پدرش. همه کار می‌کرد: از پنچرگیری تا جارو کردن کف مینی‌بوس. تک‌پسر بود، ولی لوس بارش نیاورده بودند. از همه‌مان پوست کلفت‌تر بود.

***

خیلی که خوشحال می‌شد، مثلاً قراردادِ خوب می‌بست و تخفیف زیاد می‌گرفت، دو تا انگشت اشاره‌اش را  می‌گرفت کنار هم، با هم تکانشان می‌داد و به زبان برره‌ای می گفت «وَری وَری وَری، وَری وَری وَری» نگاهش می‌کردیم و می‌خندیدیم.

***

سر قبر نشسته بودم. باران می‌آمد. روی سنگ قبر نوشته بود: «شهید مصطفی احمدی روشن». از خواب پریدم. مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم. بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم. زد به خنده و شوخی. گفت «بادمجون بم آفت نداره»، ولی یک‌بار خیلی جدی پاپی‌اش شدم که «کی شهید می‌شی مصطفی؟» مکث نکرد، گفت« سی سالگی». باران می‌بارید شبی که خاکش می‌کردیم.
 
 
 
ارسال نظرات