صفحه نخست

استان ها

اقشار و معاونت‌ها

وزارتخانه ها

محور مقاوت

اقتصاد مقاومتی

ورزشکاران

فیلم و نماهنگ

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

جامعه زنان

راهیان نور

جامعه پزشکی

اجتماعی

دانشجویی

مهندسین صنعت

اصناف

مداحان

کارگری

عشایری

پیشکسوتان

دانش آموزي

مهندسین عمران

فرهنگیان

اساتيد

مهندسين کشاورزی

حقوقدانان

طلاب و روحانيون

بنیاد فرهنگی روایت

علمي، پژوهشي و فناوري

بسیج رسانه

كارمندان

مساجد و محلات

بنیاد تعاون

باشگاه خبرنگاران

باشگاه آذربایجان شرقی

باشگاه آذربایجان غربی

باشگاه اردبیل

باشگاه اصفهان

باشگاه البرز

باشگاه ایلام

باشگاه بوشهر

باشگاه تهران

باشگاه تهران بزرگ

باشگاه چهارمحال و بختیاری

باشگاه خراسان جنوبی

باشگاه خراسان رضوی

باشگاه خراسان شمالی

باشگاه خوزستان

باشگاه زنجان

باشگاه سمنان

باشگاه سیستان و بلوچستان

باشگاه فارس

باشگاه قزوین

باشگاه کردستان

باشگاه قم

باشگاه کرمان

باشگاه کرمانشاه

باشگاه کهگیلویه و بویراحمد

باشگاه گلستان

باشگاه گیلان

باشگاه لرستان

باشگاه مازندران

باشگاه مرکزی

باشگاه هرمزگان

باشگاه همدان

باشگاه یزد

رزمایش اقتدار عاشورایی

هنرمندان

سازندگی

فرهنگی و هنری

صفحات داخلی

دوشنبه ۰۱ خرداد ۱۴۰۲ - 22 May 2023
این دوره خادمی با دوره های قبلی فرق داشت، زائر هم کم بود ،نزدیک غروب آفتاب میشد هر کی میرفت سر مزار یکی از شهدای بزرگوار ،یا اینکه همه میرفتیم سر مزار شهید علم الهدی شروع به مناجات میکردیم.
کد خبر: ۸۸۳۳۰۷۷
|
۱۲ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۷:۱۹
به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج،  برای خرید شب عید به بیرون از خونه رفته بودم و دیگه امیدی برای رفتن به جنوب کشور و مناطق عملیاتی برای خادمی رو نداشتم، انگار شهدا دیگه نمیخواستن دعوتم کنن.
 
 
 
دلم خیلی گرفته بود تو همین فکر ها بودم که گوشیم زنگ خورد بهم گفتن که میتونی بری برای خادمی انگار تمام دنیارو به من داده بودن دلم میخواست از خوشحالی بلند داد بزنم .
 
به سرعت برگشتم خونه شروع به جمع کردن وسایلم شدم آنقدر خوشحال بودم از رفتن به این سفر معنوی، نمیدونستم کدوم منطقه قراره  برم تا اینکه نزدیکی های اندیمشک بودم که بهم گفتن میری هویزه.
 
قبل از رفتن به هویزه مهمان معراج شهدا بودیم، صبح زودکه رسیدیم هویزهمتوجه شدم جایی عجیبیه وقتی جا پای شهدا می گذاری چشم دلت نسبت به حقایق باز می شود و با خود می اندیشی تو چه سهمی از سفره شهدا داری؟
 
کسانی را می‌بینی که با شهدا  درددل می کنند واقعاً شهدا زنده هستند و ما را میبینند.
 
این دوره خادمی با دوره های قبلی فرق داشت، زائر هم کم بود ،نزدیک غروب آفتاب میشد هر کی میرفت سر مزار یکی از شهدای بزرگوار ،یا اینکه همه میرفتیم سر مزار شهید علم الهدی شروع به مناجات میکردیم.
 
آخرای دوره مارو بردن طلائیه ‌..غروب رفتیم، غروب طلائیه خیلی آرامش بخش بود یک سری از خادمای برادر که  سن کمی هم داشتن تو شب  طلائیه شروع به مناجات کردن، به حالشون غبطه می خوردم چه قشنگ خادمی میکردن، چه قشنگ اشک میریختن، دل کندن از طلائیه سخت بود ولی خب باید برمی گشتیم.
 
اما دلم رو اینبار هویزه جا گذاشتم و با یه دل تنگی عجیبی دارم بر میگردم .
 
یا زهرا
 
خبرنگار بسیجی :ملاداودی
ارسال نظرات