صفحه نخست

استان ها

اقشار و معاونت‌ها

وزارتخانه ها

محور مقاوت

اقتصاد مقاومتی

ورزشکاران

فیلم و نماهنگ

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

جامعه زنان

راهیان نور

جامعه پزشکی

اجتماعی

دانشجویی

مهندسین صنعت

اصناف

مداحان

کارگری

عشایری

پیشکسوتان

دانش آموزي

مهندسین عمران

فرهنگیان

اساتيد

مهندسين کشاورزی

حقوقدانان

طلاب و روحانيون

بنیاد فرهنگی روایت

علمي، پژوهشي و فناوري

بسیج رسانه

كارمندان

مساجد و محلات

بنیاد تعاون

باشگاه خبرنگاران

باشگاه آذربایجان شرقی

باشگاه آذربایجان غربی

باشگاه اردبیل

باشگاه اصفهان

باشگاه البرز

باشگاه ایلام

باشگاه بوشهر

باشگاه تهران

باشگاه تهران بزرگ

باشگاه چهارمحال و بختیاری

باشگاه خراسان جنوبی

باشگاه خراسان رضوی

باشگاه خراسان شمالی

باشگاه خوزستان

باشگاه زنجان

باشگاه سمنان

باشگاه سیستان و بلوچستان

باشگاه فارس

باشگاه قزوین

باشگاه کردستان

باشگاه قم

باشگاه کرمان

باشگاه کرمانشاه

باشگاه کهگیلویه و بویراحمد

باشگاه گلستان

باشگاه گیلان

باشگاه لرستان

باشگاه مازندران

باشگاه مرکزی

باشگاه هرمزگان

باشگاه همدان

باشگاه یزد

رزمایش اقتدار عاشورایی

هنرمندان

سازندگی

فرهنگی و هنری

صفحات داخلی

دوشنبه ۰۱ خرداد ۱۴۰۲ - 22 May 2023
اردوی جهادی پر از لحظه‌های تلخ و شیرین است؛ از بغضی که در گلو چنگ می‌زند تا شادی که در چشمهایمان برق میزد. اردوی جهادی یک زندگی است؛ یک زندگی که باید تجربه‌اش کرد!
کد خبر: ۹۰۴۶۹۸۲
|
۲۴ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۱:۰۴

 

به گزارش خبرگزاری بسیج؛ اردوی جهادی پر از لحظه‌های تلخ و شیرین است؛ از بغضی که در گلو چنگ می‌زند تا شادی که در چشمهایمان برق میزد. اردوی جهادی یک زندگی است؛ یک زندگی که باید تجربه‌اش کرد!

خانم زهرا شاهوردی یکی از دانشجویانی که در اردوهای جهادی استان خراسان شمالی شرکت کرده و تجربه اش را این گونه می نویسد؛ فکر می کنم دو ماه قبل بود که با دو یا سه تا از رفیق‌های هم خانه ای می‌نشستیم و از خاطرات کودکی و دبستان و راهنمایی و دبیرستان می‌گفتیم؛ ترم بالایی‌ها نیز از دانشگاه می گفتند.

در همین بحث و گفتگو‌ها از اردوهای جهادی‌  بحث شد و خاطرات شیرین این اردوها نقل مجلس شد؛ حرف‌هایی از کودکان روستایی و کار فرهنگی.

فکر رفتن و تجربه کردنش گوشه‌ ذهنم افتاد. تا بالاخره رفتم و ثبت نام کردم. کارهایم را طوری چیدم که تا تاریخ اعزام تمام شود و بتوانم با خیال راحت بروم.

تاریخ اعزام پنجم مرداد بود و ساعت حرکت اتوبوس چهار بعدازظهر بود. آن هم از جوار شهدای گمنام. یک ساعت زودتر آن جا رفتم. هنوز هیچکس نیامده بود؛ من بودم و شهدا. بماند که چه حرف‌هایی زده شد و چه آه‌هایی که از وجودم سرکشید و چشم‌هایی که از خجالت زمین را جستجو می کرد.

کم کم بچه‌ها آمدند و سوار شدیم. همه ظاهرا باهم آشنا بودند و گرم گفتگو و خوش و بش شدند ،رفتم انتهای ون، کنار پنجره جاخوش کردم. هندزفری گذاشتم و از پنجره بیرون را نگاه می کردم. هر لحظه که جلوتر می رفتیم مسیر باریک‌تر و تعداد ماشین‌ها کمتر می‌شد.

غروب جمعه و آن بیابان خشک و هزار فکر نامتوازن؛ یک حس عجیب را به وجودم تزریق می کرد. حوالی اذان بود که رسیدیم خوابگاه بام. برخلاف تصورم خیلی زود با بچه‌ها گرم گرفتم و بعد شام با صحبت‌های مدیر گروه، رشته کار دستم آمد.

ساعت هشت صبح آماده شدیم و رفتیم به سمت روستای کوشکندر؛ روستایی با جمعیتی حدود دویست نفر؛ آمار و ارقام حاکی از این بود. جوان‌ها به دلیل نبود کار به شهر‌های دیگر مهاجرت کرده بودند و هرم جمعیتی روستا، از دو قشر کودک و میانسال تشکیل شده بود.

دو سه روز اول به روال عادی گذشت. تعداد بچه‌ها که در روز‌های اول به چهار پنج نفر نمی رسید، کم کم افزوده شد. ما هم راهی کوچه‌های روستا شدیم تا به دل مردم برویم و با آن‌ها هم صحبت شویم.

خانه به خانه شروع کردیم. در لا به لای حرف هایشان از کم آبی قنات‌ها گفتند. از خرابی استخر و... که همه این‌ها دست به دست هم داده بودند و باعث تیشه زدن به جان محصولاتشان شده بود. دخل و خرجشان به هم نمی‌خواند. بانوانی که همسرانشان را از دست داده بودند و تنها چشم امیدشان همین ارگان‌های حمایتی بود. بچه‌هایی که هم پای پدرهایشان راهی مزارع می شدند؛ به جای اسباب بازی بیل و کلنگ دستشان بود.

از نبود پزشک مستقر در روستا و نداشتن روحانی و... خیلی حرف‌ها هست که باید گفت و نوشت، ولی بعضی چیز‌ها را نمی شود آن طور که حقش است به مخاطب رساند. از گریه‌های مادر شهیدی که بعد ۱۶ سال فرزندش برگشته، یا آن مادر شهیدی که سه سال است شهیدش بدون سنگ قبر مانده. همینطور که از شادی بچه‌ها و آب بازی هایشان، از اشتیاقشان برای رفتن به مسجد و یاد گرفتن کاردستی ها، از غم در چهره هایشان لحظه خداحافظی و... نمی شود گفت و نوشت. 

اردوی جهادی پر از لحظه‌های تلخ و شیرین است. از بغضی که در گلو چنگ می زند تا شادی که در چشم هایمان برق می زد. اردوی جهادی یک زندگی است.  یک زندگی که باید تجربش کرد! لحظه شماری می کنم برای اردوی جهادی دیگر

ارسال نظرات