صفحه نخست

استان ها

اقشار و معاونت‌ها

وزارتخانه ها

محور مقاوت

اقتصاد مقاومتی

ورزشکاران

فیلم و نماهنگ

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

جامعه زنان

راهیان نور

جامعه پزشکی

اجتماعی

دانشجویی

مهندسین صنعت

اصناف

مداحان

کارگری

عشایری

پیشکسوتان

دانش آموزي

مهندسین عمران

فرهنگیان

اساتيد

مهندسين کشاورزی

حقوقدانان

طلاب و روحانيون

بنیاد فرهنگی روایت

علمي، پژوهشي و فناوري

بسیج رسانه

كارمندان

مساجد و محلات

بنیاد تعاون

باشگاه خبرنگاران

باشگاه آذربایجان شرقی

باشگاه آذربایجان غربی

باشگاه اردبیل

باشگاه اصفهان

باشگاه البرز

باشگاه ایلام

باشگاه بوشهر

باشگاه تهران

باشگاه تهران بزرگ

باشگاه چهارمحال و بختیاری

باشگاه خراسان جنوبی

باشگاه خراسان رضوی

باشگاه خراسان شمالی

باشگاه خوزستان

باشگاه زنجان

باشگاه سمنان

باشگاه سیستان و بلوچستان

باشگاه فارس

باشگاه قزوین

باشگاه کردستان

باشگاه قم

باشگاه کرمان

باشگاه کرمانشاه

باشگاه کهگیلویه و بویراحمد

باشگاه گلستان

باشگاه گیلان

باشگاه لرستان

باشگاه مازندران

باشگاه مرکزی

باشگاه هرمزگان

باشگاه همدان

باشگاه یزد

رزمایش اقتدار عاشورایی

هنرمندان

سازندگی

فرهنگی و هنری

صفحات داخلی

دوشنبه ۰۱ خرداد ۱۴۰۲ - 22 May 2023
وقتی احمد به خانه برگشت، گوشه‌ای نشست و شروع کرد به اشک ریختن. مادر تعجب کرد و علتش را پرسید. احمد گفت: بعد از شنیدن این صحبت‌ها دیگر دوست ندارم، درس بخوانم و کاره‌ای شوم.
کد خبر: ۹۳۲۳۴۹۷
|
۰۵ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۴:۳۳

به گزارش خبرگزاری بسیج، دختر جوان وقتی از خواب بیدار شد، نفهمید ماجرای آنچه در رویا دید، چه بود. چادر را روی سر انداخت و رفت خانه زنی که در شهر به مذهبی بودن شهره بود.

برای آن خانم تعریف کرد: نوری را از آسمان به دامنم فرستادند، اما نتوانستم آن را نگه دارم و دوباره به آسمان برگشت. خانم گفت: خدا فرزندی به تو خواهد داد که مقام بالایی به دست می‌آورد.

دختر جوان به خانه آمد و مدتی بعد فهمید خدا فرزندی به آنها داده است. اول ماه رمضان، کودک متولد شد و نامش را احمد گذاشتند. نان حلال پدر و صفا و سادگی مادر بر نهاد احمد اثر کرد. مدرسه می‌رفت که شنید استاد مرتضی مطهری برای سخنرانی به شهرشان بهشهر آمده است. با خانواده پای سخنرانی شهید مطهری نشست و این استاد اخلاق دقایقی از ظلم و فساد دستگاه پهلوی سخن گفت.

وقتی احمد به خانه برگشت گوشه‌ای نشست و شروع کرد به اشک ریختن.

مادر تعجب کرد و علتش را پرسید. احمد گفت: بعد از شنیدن این صحبت‌ها دیگر دوست ندارم درس بخوانم و کاره‌ای شوم تا در این حکومت فاسد بخواهم خدمت کنم. با هزار زحمت اما بالاخره رضایت داد برود و امتحاناتش را بدهد.

کم کم نوجوانی او طی شد و شروع دوره جوانی‌اش مصادف شد با مبارزه علیه آنچه احمد را در اطرافش آزار می‌داد. حالا با نام مردی آشنا شده بود که عَلَم نابود کردن طاغوت را بلند کرد. همان مردی که سال‌ها بعد به قدری احمد مرید او شده بود که می‌گفت: اگر روزی امام خمینی بگوید سربازان من نفس نکشند، بدون هیچ سوالی امرش را اطاعت خواهم کرد.

احمد در فعالیت‌های انقلابی جزو افراد موثر بود و حتی یک‌بار نزدیک بود به همین خاطر شهید شود اما توانست از دست ماموران شهربانی فرار کند و فقط تیری به پایش اصابت کرد.

انقلاب پیروز شد و احمد خیلی دوست داشت به صف مبارزه علیه اسراییل ملحق شود. می‌خواست خود را به فلسطین برساند که ماجرای شهر گنبد و تشنج ضدانقلاب در غرب کشور پیش آمد. احمد جزو اولین کسانی بود که خود را به کردستان رساند و آنجا مجروح هم شد

همان ایام توانست در دانشگاه مشهد قبول شود، اما تصمیم گرفت برود سربازی. زیرا فکر می‌کرد در آن مقطع از تاریخ کشورش باید آموزش سلاح و تیراندازی ببیند.

با شروع جنگ تحمیلی، احمد این بار جهاد را در جنوب کشور ادامه داد و حتی به همسرش گفته بود نمی‌توانم زمان زیادی کنارت باشم. بالاخره در ۵ اسفند سال ۶۲ احمد مولایی کوائی در عملیات والفجر ۶، منطقه دهلران به شهادت رسید و پیکر پاکش در بهشت فاطمه شهرستان بهشهر به خاک سپرده شد.

ارسال نظرات