صفحه نخست

استان ها

اقشار و معاونت‌ها

وزارتخانه ها

محور مقاوت

اقتصاد مقاومتی

ورزشکاران

فیلم و نماهنگ

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

جامعه زنان

راهیان نور

جامعه پزشکی

اجتماعی

دانشجویی

مهندسین صنعت

اصناف

مداحان

کارگری

عشایری

پیشکسوتان

دانش آموزي

مهندسین عمران

فرهنگیان

اساتيد

مهندسين کشاورزی

حقوقدانان

طلاب و روحانيون

بنیاد فرهنگی روایت

علمي، پژوهشي و فناوري

بسیج رسانه

كارمندان

مساجد و محلات

بنیاد تعاون

باشگاه خبرنگاران

باشگاه آذربایجان شرقی

باشگاه آذربایجان غربی

باشگاه اردبیل

باشگاه اصفهان

باشگاه البرز

باشگاه ایلام

باشگاه بوشهر

باشگاه تهران

باشگاه تهران بزرگ

باشگاه چهارمحال و بختیاری

باشگاه خراسان جنوبی

باشگاه خراسان رضوی

باشگاه خراسان شمالی

باشگاه خوزستان

باشگاه زنجان

باشگاه سمنان

باشگاه سیستان و بلوچستان

باشگاه فارس

باشگاه قزوین

باشگاه کردستان

باشگاه قم

باشگاه کرمان

باشگاه کرمانشاه

باشگاه کهگیلویه و بویراحمد

باشگاه گلستان

باشگاه گیلان

باشگاه لرستان

باشگاه مازندران

باشگاه مرکزی

باشگاه هرمزگان

باشگاه همدان

باشگاه یزد

رزمایش اقتدار عاشورایی

هنرمندان

سازندگی

فرهنگی و هنری

صفحات داخلی

چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ - 17 May 2023
دفتر خاطرات/ بخشی از خاطرات جانباز «المیرا رستمی‌تاش»
«پس از گذشت چهار دهه از آن واقعه، هنوز هم صحنه را کاملا به یاد دارم و در مقابل چشمانم رژه می‌رود. صحنه‌ای که زیر آوار مانده بودم، ولی هنوز امکان تنفس بود و به هوش بودم. در آن لحظات دائم داد و فریاد می‌زدم و از مادر کمک می‌خواستم و می‌گفتم: مادر مرا نجات بده من اینجا زیر خاک هستم ...» 
کد خبر: ۹۴۴۰۰۲۸
|
۳۰ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۸:۰۸

قزوین_به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج، جانباز المیرا رستمی‌تاش روایت می‌کند: صدای آژیر خطر و اعلان وضعیت قرمز از مدرسه شنیده شد، در مدرسه اعلام کرده بودند که وضعیت قرمز است و بچه‌ها مدرسه را ترک کرده و همه به خانه‌هایشان رفته بودند.

 

درست در همین لحظات بود که هواپیما‌های متجاوز رژیم بعث عراق با بمباران هوایی، قصد داشتند مدرسه را تخریب کرده و دانش‌آموزان را قتل عام کنند که بر اثر اصابت چندین بمب به مدرسه و اطراف آن، موج انفجار و ترکش‌هایش سقف خانه ما را هم پایین آورده بود.

 

الان و پس از گذشت چهار دهه از آن واقعه، هنوز هم صحنه را کاملا به یاد دارم و در مقابل چشکانم رژه می‌رود. صحنه‌ای که زیر آوار مانده بودم، ولی هنوز امکان تنفس بود و به هوش بودم. در آن لحظات دائم داد و فریاد می‌زدم و از مادر کمک می‌خواستم و می‌گفتم: مادر مرا نجات بده من اینجا زیر خاک هستم.

 

اما انگار هیچ کس صدایم را نمی‌شنید و به مرور بر اثر پر شدن دهانم از خاک، کم آوردن اکسیژن و خون‌ریزی‌های شدید، کم کم از هوش رفته و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. مادرم می‌گوید: در جریان این اتفاق دردناک و بر اثر برخورد جسم سنگین، سرش از پیشانی تا پشت شکافته شده، اما هنوز از هوش نرفته بود، به هر سختی خودش را به حیاط خانه رسانده تا از اهالی خانواده‌ای که در همان مجموعه زندگی می‌کردند تقاضای کمک کند، اما متاسفانه آن‌ها هم خانه نبودند و مجبور شده با هر سختی که هست خودش را به خیابان رسانده و طلب کمک بکند.

 

آن روز شهر به آشوب کشیده شده بود و بمب‌های هواپیما‌های عراقی به مکان‌های دیگری هم اصابت کرده و همه مردم در حال رفت و آمد و کمک به خانواده‌های خود بودند. با زحمت خودش را به کنار خیابان کشیده و برای هر خودرویی که دست بلند می‌کند یا جلوی هر کسی را که می‌گیرد توجه به حالش نمی‌کنند و همه به دنبال گمشده‌های خود و یاری رساندن به مجروحان‌شان و انتقال آن‌ها به بیمارستان بودند.

 

برای یک لحظه متوجه درد شدید و خونریزی زیاد سرش می‌شود تمام لباس‌هایش سرخ شده، بیشتر از خودش نگران دو فرزندش است که زیر آوار مانده بودند و هیچ خبری از آن‌ها ندارد وقتی از دور خودرویی را می‌بیند که مجهز به وسایل کمک از جمله بیل و کلنگ هستند به وسط خیابان رفته و جلوی ماشین می‌نشیند.

 

سرنشینان خودرو که پنج، شش مرد بودند پیاده شده و گفتند مادر چرا اینجا نشسته‌ای بلند شو. او هم گریه‌کنان می‌گوید: همسرم جبهه است و برای این مملکت می‌جنگد و ما هم در این شهر غریب سهتیم و هیچ کس را نداریم. بچه‌های زیر آوار مانده‌اند و هیچ کس را ندارم به دادم برسد. همسرم هم که جبهه است و نمی‌تواند به کمک‌مان بیاید. اگر شما هم به دادم نرسید بچه‌هایم از بین خواهند رفت.

 

وقتی سرنشینان خودرو از حال و روز مادر باخبر شدند وسایل لازم را برداشته و به خانه ما آمدند. وارد خانه که شدند سراغ بچه‌ها را گرفتند که اول مادر نشانی محلی را داده که من را آخرین بار آنجا دیده. آن‌ها هم بلافاصله مشغول جابه جایی آوار می‌شوند تا مرا پیاده کرده و از زیر آوار بیرون آوردند.

 

منبع: کتاب آینه صبوری (سرگذشت بانوان شهید و جانباز استان قزوین)

ارسال نظرات