گفتوگو با همسر و فرزندان شهید سیدرضا پاکنژاد از شهدای هفتم تیر
برادران پاکنژاد در شهادت هم برادری کردند
سالروز شهادت بهشتی و ۷۲ تن از یارانش در هفتم تیرماه ۱۳۶۰ فرصتی پیش میآورد تا مروری به زندگی یکی از شهدای این حادثه تروریستی داشته باشیم.
به گزارش خبرگزاری بسیج، شکوفه زمانی / سالروز شهادت بهشتی و ۷۲ تن از یارانش در هفتم تیرماه ۱۳۶۰ فرصتی پیش میآورد تا مروری به زندگی یکی از شهدای این حادثه تروریستی داشته باشیم. شهید دکتر سیدرضا پاکنژاد از نمایندگان مجلس اول شورای اسلامی بود که در کنار سیاست و فعالیتهای انقلابی، به عنوان یک پزشک و نویسندهای پر کار شناخته میشد. ۳۷ سال پیش در چنین روزهایی سیدرضا همراه برادر کوچکترش سیدمحمد پاکنژاد و ۷۰ انسان بیگناه دیگر، قربانی کینهتوزیهای سازمانی جهنمی شدند که عامل نفوذی خود به نام محمدرضا کلاهی را به عنوان جلاد راهی حزب جمهوری اسلامی کرده بودند. کلاهی که دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بود پس از پیروزی انقلاب ابتدا عضو کمیته خیابان پاستور میشود و بعد با هدایت سازمان منافقین به داخل حزب جمهوری اسلامی نفوذ میکند. در گفتوگو با زهرا کنی، همسر شهید پاکنژاد و فرزندانشان، زندگی این شهید بزرگوار را مرور میکنیم. در ادامه نیز سیدحسن پاکنژاد برادر شهیدان پاکنژاد روایتی از زندگی شهید سیدمحمد پاکنژاد را بیان میکند.
همسر شهید
حاج خانم! نحوه آشناییتان با شهید پاکنژاد چگونه بود؟ کمی از زندگی مشترکتان بگویید.
همسرم ۱۶، ۱۷ سال از من بزرگتر بود. ایشان آذرماه ۱۳۰۳ در شهر یزد به دنیا آمد و من هم سال ۱۳۱۹ در تهران متولد شدم. آشنایی ما از طریق یکی از آشنایان بود. خانواده هر دوی ما مذهبی بودند و همین عقاید مشترک منجر به ازدواجمان شد. من خودم از نوادگان حاج ملاعلی کنی هستم. اصالتاً بچه محله چهارراه سرچشمه تهرانم. قنات سرچشمه از زیرزمین خانه پدربزرگم رد میشد. سال ۱۳۴۱ با دکتر ازدواج کردم. قبل از ازدواج معلم بودم. همه جا هم کار نمیکردم. در منطقه پایین شهر تهران دبستان دخترانه جوادیه درس میدادم و در دبیرستان امامیه زیر نظر جامعه تعلیمات اسلامی دبیری میکردم. بعد از ازدواج که در یزد ساکن شدیم مجبور شدم معلمی را کنار بگذارم. در زندگی مشترک حدوداً ۲۰ سالهای که با دکتر داشتم خدا به ما پنج پسر و یک دختر امانت داد. تنها دختر ایشان حوریه سادات هستند که زمان شهادت پدرش هشت ماه بیشتر نداشت. حوریه سادات راه پدرش را ادامه داد و الان به عنوان پزشک عمومی خدمت میکند.
شهید پاکنژاد پیش از آنکه نماینده مجلس باشند، یک پزشک بودند. چه خاطراتی از دوران طبابت ایشان دارید؟
ایشان در برابر مردم بسیار خاشع و خاضع بود. از کسانی که فقر مالی داشتند اصلاً ویزیت نمیگرفت و رایگان بیماران را ویزیت میکرد. حتی بالای نسخه بیماران مستمند علامتی میگذاشت تا وقتی به داروخانه میروند از آنها پولی دریافت نشود. اگر فردی که به سراغش آمده بود، وسیله نداشت با وسیله خودش به سراغ درمان بیمار میرفت. در صورت بد حال بودن تا دیر وقت بالای سر بیمار میماند تا از حالت اورژانسی خارج شود. برای اغلب بیماران این روند عمومیت داشت. از دیگر کارهای دکتر که بعد از شهادتش متوجه شدیم، این بود که ایشان هر نیمه شبها که میشد از جایش بلند میشد و در کیسهای آذوقه مورد نیاز را میریخت و در کوچههای محله فقیرنشین یزد میرفت و پشت در خانههایی که احتیاج داشتند میگذاشت. همان کاری که در تاریخ آمده است مولا علی (ع) انجام میداد. شبی یک نفر از تهران به یزد آمده بود و چهره دکتر را نمیشناخت. جلوی او را میگیرد تا آدرس دکتر پاکنژاد را بگیرد. خود دکتر به خاطر اینکه کسی متوجه کمکرسانیاش به مردم نشود، به آن شخص میگوید برو سر کوچه بایست تا بیایم آدرس دکتر را نشان بدهم. آن لحظه نگفته بود خودم دکتر پاکنژاد هستم.
اسم فرزندان پسرتان را که نگاه میکنیم، همگی یک محمد اول نامشان دارند، دلیلش چه بود؟
شهید به نام «محمد» علاقه خاصی داشت. میگفت: اگر در هر خانهای اسم «محمد» بیشتر باشد برکت آن خانه بیشتر میشود. برای همین همسرم به من گفت: شما هر اسمی بخواهید برای بچهها انتخاب کنید ولی من به اول اسم آنها «محمد» اضافه میکنم.
فکر شهادت دکتر پاکنژاد را آن هم در قلب تهران میکردید؟
راستش فکر شهادت ایشان اصلاً در ذهنم نبود ولی چند ماهی قبل از ترورشان آقای دکتر به صورت کلامی به یکی از برادرانش وصیت کرده بود. گفته بود در سالی که پیشرو دارند برایش اتفاقی خواهد افتاد.
گویا شهید پاکنژاد مؤلف کتابهای متعددی هم هستند؟
همسرم وقتی نوجوانی ۱۶ ساله بود خوابی در مورد خودش میبیند. وقتی برای یکی از علمای یزد آن زمان تعریف میکند آن عالم باور نمیکند که یک نوجوان چنین خوابی را ببیند. برای همین به او میگوید برو به هر کس که این خواب را دیده بگو از او کتابهای بسیار پر محتوا به رشته تحریر در میآید تا موقعی که کتاب خداست، بعضی از جلد کتب او به صورت پایدار باقی میماند. حتی آن عالم گفته بود بیننده چنین خوابی در راه قانون خدا به شهادت میرسد.
مگر چه خوابی دیده بودند؟
همسرم در عالم خواب دیده بود که اسمش لابهلای تمام صفحات قرآن به صورت فونتهای کوچک و بزرگ نوشته شده است.
سیدمحمدهانی پاکنژاد فرزند شهید
زمان شهادت پدر چند سال داشتید؟
من متولد ۱۳۴۳ هستم و موقع شهادت ایشان ۱۶، ۱۷ سال داشتم. نسبت به بقیه برادرهایم بیشتر با پدرم همراه بودم. پنجشنبههای هر هفته با هم به جلسات قرآنی دکتر رمضانخوانی میرفتیم که داروخانهای در امیرچخماق یزد داشتند.
۳۷ سال از فاجعه خونین هفتم تیرماه ۱۳۶۰ گذشته است. از خبر شهادت پدرتان چطور مطلع شدید؟
ما همگی از طریق رادیو شهادت پدر را متوجه شدیم. وقتی رادیو را روشن کردیم ابتدا عنوان کردند هر کس در آن مجلس حضور داشته زخمی شده است ولی به من و مادرم در همان لحظه اول الهام شده بود که پدرم شهید شده است و دیگر برنمیگردد.
پدرتان از پزشکان سرشناس ایران بودند کمی از فعالیتهای علمی ایشان بگویید.
باید بگویم پدرم خیلی فعال بود. ایشان رساله دکترای خودش را با عنوان «تمام برنامههای دانشکده پزشکی در اسلام» نوشت و با درجه ممتاز فارغالتحصیل شد. شهید به زبان عربی آشنا بود و مقدمات را نزد اساتید حوزوی آموخته بود. هزاران جلد کتاب مطالعه کرده بود تا توانست بیش از ۱۱۰ عنوان کتاب را در بحث معارف و پزشکی به عنوان پروپوزال کلی بنویسد و به صورت یادداشت جمعآوری کند که شهادتش اجازه نداد بتواند تمامی کتابهایش را منتشر کند. البته در سال ۹۰ کتابهای ایشان به صورت کامل تجدید چاپ شد. شهید پاکنژاد برای تحقیقات علمی سفرهای متعددی به کشورهایی، چون سوئیس، فرانسه، انگلستان و آلمان انجام داده بود. کتاب «اولین دانشگاه و آخرین پیامبر» از آثار ایشان است. این کتاب پایان نامه ایشان در رشته پزشکی بود. آثار پدرم به شکل کتاب در ۴۲ جلد منتشر شده است.
سیدمحمدعلی پاکنژاد فرزند شهید
چه خاطراتی از پدرتان در ذهن دارید؟
من کودکی ۱۰ ساله بودم که پدرم شهید شد. یادم است زمانی برای تفریح با پدرم به جایی میرفتم ایشان در ماشین مینشست تا ما بازیهایمان را بکنیم، از همان فرصت هم برای مطالعه استفاده میکرد. گاهی هم که فرصت کمی برای نوشتن داشت، ضبط صوت کوچکی همراهش میآورد تا سریع بتواند مطالب در ذهنش را ضبط کند و بعد روی کاغذ بیاورد. آن موقع پدرم نماینده مجلس بود. چون کتاب مینوشت خیلی هم مطالعه میکرد و زمان برایش با ارزش بود. از ذرهذره وقتش استفاده میکرد.
روزی پدر، من را برای شنا بیرون برده بود و من هم همانطور که با بچهها بازی و شنا میکردم دیدم پدرم در حال نوشتن و مطالعه است. وقتی به پدرم گفتم شما هم با من برای شنا همراه شوید در جواب من با خنده گفت: «شنای من در همین کتابهاست.»
ایشان اصلاً فرصت برای تفریح خودش نداشت و همیشه در حال مطالعه و پژوهش بود. برای همین توانست ۴۲ جلد کتاب در زمان حیاتش بیرون دهد که خودش مرجع و مأخذی برای کسانی که پژوهشهای خاصی انجام میدهند محسوب میشود.
از روز تلخ هفتم تیرماه بگویید. آن روز کجا بودید؟
روز ترور پدرم همراه ایشان و پدربزرگم در تهران بودم ولی بقیه خانواده در یزد بودند. آن روز قبل از اینکه پدر برود گفت: ساعت ۹ شب پیشم میآید، اما دیگر نیامد. من کمی خوابیدم و وقتی چشمهایم را باز کردم، دیدم چند نفر دور رادیو جمع شدهاند و با دقت اخبار رادیو را گوش میکنند. همانطور که سر جای خودم نشسته بودم و داشتم مهمانها را تماشا میکردم، بچه یکی از مهمانها آمد جلویم و خیلی راحت به من گفت: «بابات مرده.» نمیدانم چطور در آن لحظه این حرف را باور کردم و زدم زیر گریه.
اگر بخواهید روحیات پدرتان را برایمان در یک جمله تعریف کنید آن جمله چیست؟
بنده خیلی در تنهایی خودم به ایشان فکر کردهام. همیشه دلتنگش هستم. با آنکه پدرم به خاطر شرایط کاریاش فرصت بودن در کنار فرزندانش را نداشت ولی اگر فرصتی پیش میآمد نبودنهایش را جبران میکرد. حتی مادرم میگفت: هر موقع پدرتان صبح زود از خانه میرفت و شبها دیر میآمد، شما بچهها در خواب بودید میگفت: چه بچههای آرامی دارم. پدرم در دوران کودکی برای ما اسباببازی و کتاب میخرید. من فقط نه در یک جمله بلکه در چند جمله میتوانم بگویم «پدری مهربان داشتیم.»
دکتر سیدمحمدحسن پاکنژاد فرزند شهید
شما راه پدر را رفته و پزشک شدهاید. چقدر پدر شهیدتان در حرفهای که انتخاب کردهاید، الهامبخشتان بوده است؟
من متولد سال ۱۳۵۴ هستم و هنگام شهادت ایشان پنج، شش سال داشتم. آن اواخر خیلی به مطب پدرم میرفتم و آنجا بازی میکردم. یک بار یکی از عموهایم به پدرم گفت: اگر محمدحسن اذیتت میکند، او را بیرون ببرم که پدر در جواب عمویم گفت: «اتفاقا این بچه باید جای من را بگیرد.» شکر خدا من هم مثل پدرم پزشک شدم و در حال حاضر متخصص مغز و اعصاب هستم. امیدوارم مثل ایشان بتوانم پزشک متعهدی باشم.
شما پدر شهیدتان را چطور برای ما معرفی میکنید؟
دیدی که پدر نسبت به مسائل داشت یک دید کاملاً متفکرانه بود. همیشه با زاویهای به مسائل روز نگاه میکرد که چندین قدم جلوتر آینده را پیشبینی و ترسیم میکرد. وقتی با ایشان به مسجد میرفتم میدیدم به بچههایی که در مسجد حضور داشتند آب نبات یا هدیه کوچکی میداد. اینطور خاطره خوبی در ذهن بچهها به یادگار میگذاشت. این خاطرهها در زندگی آدم به دستورالعمل تبدیل میشود. الان افرادی را میبینم که به من میگویند وقتی ما در ۳۰ سال پیش به مسجد میرفتیم پدرت به ما هدیه میداد و ما خاطرات خوبی از آن زمان داریم.
سیدحسن پاکنژاد برادر کوچکتر شهید
دوست داریم در گفتوگو با شما بیشتر از شهید دیگر حادثه هفتم تیر، سیدمحمد پاکنژاد بدانیم. گویا ایشان رابطه نزدیکی با شهید بهشتی داشتند.
سیدمحمد قبل از انقلاب در هامبورگ زندگی میکرد و از دوستان قدیمی شهید بهشتی بود. آنها با هم بسیار ارتباط صمیمانهای داشتند. البته خود سیدرضا هم، چون نویسنده بود و در مراسمهای مذهبی شرکت داشت، قبل از انقلاب با شهید بهشتی مراوداتی داشت. شهید سیدمحمد پاکنژاد در هامبورگ ازدواج کرده بود و دختری به نام فاطمه داشت. ایشان بعد از انقلاب به ایران میآید و میخواست کمکم خانوادهاش را به ایران منتقل کند که متأسفانه در فاجعه هفتم تیرماه در ساختمان حزب جمهوری اسلامی به شهادت میرسد. سیدرضا با سیدمحمد هر دو با هم و در یک زمان به سوی آسمانها پر گشودند. برادران پاکنژاد در شهادت هم برادری کردند. آنها با اهدای خونشان درخت نوپای انقلاب اسلامی ایران را آبیاری کردند. هنگام شهادتشان سیدرضا ۵۷ ساله و سیدمحمد ۴۲ ساله بود.
نویسنده : شکوفه زمانی
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
آخرین اخبار