صفحه نخست

استان ها

اقشار و معاونت‌ها

وزارتخانه ها

محور مقاوت

اقتصاد مقاومتی

ورزشکاران

فیلم و نماهنگ

عکس

آذربایجان شرقی

آذربایجان غربی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

کهگیلویه و بویراحمد

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

جامعه زنان

راهیان نور

جامعه پزشکی

اجتماعی

دانشجویی

مهندسین صنعت

اصناف

مداحان

کارگری

عشایری

پیشکسوتان

دانش آموزي

مهندسین عمران

فرهنگیان

اساتيد

مهندسين کشاورزی

حقوقدانان

طلاب و روحانيون

بنیاد فرهنگی روایت

علمي، پژوهشي و فناوري

بسیج رسانه

كارمندان

مساجد و محلات

بنیاد تعاون

باشگاه خبرنگاران

باشگاه آذربایجان شرقی

باشگاه آذربایجان غربی

باشگاه اردبیل

باشگاه اصفهان

باشگاه البرز

باشگاه ایلام

باشگاه بوشهر

باشگاه تهران

باشگاه تهران بزرگ

باشگاه چهارمحال و بختیاری

باشگاه خراسان جنوبی

باشگاه خراسان رضوی

باشگاه خراسان شمالی

باشگاه خوزستان

باشگاه زنجان

باشگاه سمنان

باشگاه سیستان و بلوچستان

باشگاه فارس

باشگاه قزوین

باشگاه کردستان

باشگاه قم

باشگاه کرمان

باشگاه کرمانشاه

باشگاه کهگیلویه و بویراحمد

باشگاه گلستان

باشگاه گیلان

باشگاه لرستان

باشگاه مازندران

باشگاه مرکزی

باشگاه هرمزگان

باشگاه همدان

باشگاه یزد

رزمایش اقتدار عاشورایی

هنرمندان

سازندگی

فرهنگی و هنری

صفحات داخلی

پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ - 18 May 2023
دلنوشته دانش آموز سرابی از راهیان نور؛
تبریز- سلول به سلول جانم همگی متفق یک صدا فقط یک چیز را فریاد می‌زنند: «ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده».
کد خبر: ۹۴۹۸۸۹۸
|
۲۳ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۲:۲۳

خبرگزاری بسیج، وجودم پر کشیده! جانم پر کشیده! اعماق دلم در اوج ارتفاع آسمان گم شده است.
چشمانم سویی ندارد، هیچ چیز نمی بینم
گوش هایم کر شده اند
زبانم الکن شده است
می دانی چرا؟
چون سلول به سلول جانم همگی متفق یک صدا فقط یک چیز را فریاد می‌زنند:

«ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده»

سرم در گردش است!
چشمانم در جست و جوست!
مشامم بوی عجیبی را می‌شنود!
قلبم از فرط جنون در حال ایستادن است!
پاهایم ولی نمی ایستند!
می‌روم و می‌روم!
مثل کسی که برای دیدن کسی شوق دارد که نمی‌داند کیست، ولی می‌داند، پارادوکسی بی انتهاست!
در این میان قلب با حالی دو اسبه در حال طپش است!
می تپد تا جانش را به جانان برساند!
عقل لحظه ای از امید دادن باز نمی ایستد!
گویا او هم از چیزی با خبر شده است که خود را به در و دیوار می زند!

نسیم باران، چون تگرگ بر سر آسمان چشم می‌بارد و گاهی هوایش را ابری می‌کند و رشحه اشک از مژگانش چون جویبار جاری می‌شود!

فکر کنم فهمیده باشم که چه شده است !
آری، تمام جانم عاشق شده است !
عاشق بوی خاک !
عاشق بوی سیب !
عاشق فکه !
عاشق سه راهی شهادت !
عاشق گنبد فیروزه ای شلمچه !
و عاشق کبوتر هایی که لیلی وار پر کشیدند و مرا مجنون وار دیوانه و واله خویش کردند !

دیوانه خود، راه خود، هدف خود، امام خود و خدای خود !

 

زهرا صادقی از سراب

ارسال نظرات