خبرهای داغ:
زندگی بر مدار اندیشه شهدا / ۲

موشکی که سفیر شهادت سه خانم معلم شد

هشتم شهریور ۱۳۶۲ سفیری از جنس موشک دژخیمان بعثی مسیر آسمانی شدن شهلا و ژیلا و مهری از معلمان روستا را باز کرد تا پهنه آسمان برای آغوش کشیدن روح مطهرشان به خود ببالد.
کد خبر: ۹۲۷۸۴۸۸
|
۰۵ مهر ۱۳۹۹ - ۱۰:۴۸

به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج،زنان ایران در هشت سال دفاع مقدس حماسه های کم نظیری از خود خلق کردند که هر کدام از آنها دفتری سترگ از ایثار و مقاومت است. در این راه سرخ و عزت آفرین قشر زنان ۷ هزار شهید زن تقدیم انقلاب اسلامی کرده است که هر کدام از آنها بنابر فرمایش مقام معظم رهبری « معماران ایران جدید هستند» این جمله خود حرفی بزرگ است به بزرگی تمدن سازی نوین به بزرگی حفظ حیات فرهنگی و سیاسی عاشورایی . این جمله، نغزی دلنشین در معنای این حقیقت است که زنان ایرانی و اندیشه ها و توانمندی های فرهنگی و علمی و سبک زندگی شان ظرفیت الگوی سوم زنان جهان شدن، دارد.
در هفته دفاع مقدس بر آنیم تا با نگاهی خاطره گون از زنان شهید و جهادگری بگوییم که با چادرهای سرخ شان، یاران آخرالزمانی زینب کبری سلام الله شدند.
یکی از این بانوان شهید، "شهلا هادی یاسین" از معلمان استان کردستان است، وی پنجم بهمن سال ۱۳۳۸، در خانواده‌اي مذهبي از اهالي سنندج به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا مقطع متوسطه در اين شهر ادامه داد و در رشتة اقتصاد اجتماعي ديپلم گرفت. در سال ۱۳۶۰ به استخدام آموزش و پرورش درآمد و کار تدريس را از روستاي تازه‌آباد سفلي از توابع مريوان آغاز کرد. پس از يک سال خدمت در اين روستا، به آبادي «رزاب» رفت و به تعليم و تربيت فرزندان اين روستاي محروم پرداخت. در هشتم شهريور ۱۳۶۲ وقتی براي برگزاري امتحانات جبرانی، همراه دو تن از همکارانش ژيلا مقبل و مهري رزاق‌طلب از سنندج به روستاي رزاب رفته بود بر اثر بمباران هواپيماهاي رژیم بعثی، به شهادت رسيد.
بیشتر بخوانید:
بانوی شهیدی که سر در بدن نداشت!

شهلا دختری مهربان و مردم دار بود، بنابرگفته بسیاری از دوستانش هر کاری که می کرد، پند و درسی به همراهانش خواه خانواده، خواه دوست یا شاگردانش می داد. توجه این معلم دلسوز به درس و تحصیل دانش آموزانش زبانزد خاص و عام بود . این توجه را نیز از خانواده دریغ نمی کرد. خواهر کوچک شهلا می گوید: خواهرم از من بزرگتر بود و مشوق اصلی ام برای خوب درس خواندن محسوب می شود. يادم هست دورة ابتدايي که تحصيل مي‌‌کردم، يک روز معلم به کلاس آمد و گفت: کدامتان سيما هادي ياسيني هستيد؟ گفتم: من. گفت: آفرين دخترم! تو در درسهايت خيلي خوب بودي. امروز اين جايزه را از طرف مدرسه به شما هديه مي‌دهم تا بقيه بچه‌ها هم مثل تو درسشان را بخوانند. آن روز همکلاسيها خيلي تشويقم کردند. از بس که خوشحال شده بودم، در پوست خودم نمي‌گنجيدم. از طرفي هم تعجب کرده بودم که جايزه را چرا، اين وقت سال به من داده‌اند. وقتي به خانه آمدم و جريان جايزه را برايشان تعريف کردم، مادرم گفت: دخترم! اين جايزه را خواهرت شهلا برايت گرفته و آورده بود مدرسه. پيش خودم گفتم: شهلا به خاطر من چه کارها که نمي‌کند!
خانم معلم برای دانش آموزانش علاوه بر درس های مشخص شده از سوی آموزش و پرورش، خود کتاب درس اخلاق و تربیت بود. هیچ گاه تعلیم را بر تربیت مقدم نمی دانست و به همان اندازه شاید هم بیشتر به فکر تربیت دانش آموزانش بود. این نوع نگاه برگرفته از تربتی است که باید از همان دوران کودکی و نوجوانی در وجود فرد نهادینه شده باشد آنقدر که ظرفیت به اشتراک گذاشتن با دیگران را کسب کند.
یکی از دوستان و همکلاسی های شهلا خاطره ای از دوران نوجوانی خودشا تعریف می کند : « یک بار از طرف مدرسه به اردو رفته بوديم و شهلا هم با ما بود. اتوبوس براي صرف غذا بين راه توقف کرد و وارد رستوراني شديم. داشتيم غذايمان را مي‌خورديم که ديديم شهلا غذايش را برداشت و از رستوران بيرون رفت. از کارش تعجب کرديم و کنجکاو بوديم که ببينيم چه کاري مي‌کند. ديديم گدايي معلول کنار جاده نشسته و چشمش به آدمهايي است که داخل رستوران، دارند غذا مي‌خورند. شهلا ظرف غذايش را برداشت و رفت کنار گدا نشست. غذا را جلوي او گذاشت و چند لقمه هم خودش برداشت و مشغول خوردن شدند. وقتي سوار اتوبوس شديم، بعضي از بچه‌هاي شيطان، شهلا را اذيت مي‌کردند که؛ نهارش را با گدا خورده. شهلا وقتي مسخرگي هم‌کلاسي ها را ديد، برگشت به آنها گفت: نمي‌توانستم غذايم را بخورم و ببينم گداي گرسنه‌اي کنار جاده نشسته است. ولي حالا ديگر وجدانم راحت است. بچه‌ها وقتي جوابش را شنيدند همگي ساکت شدند.»
البته این محبت و دلسوزی برای جامعه خصلت همه معلمان است، وقتی به زندگی سراسر برکت معلمان به ویژه معلمان شهید نگاه می اندازیم، خاطراتی از یک جنس با یک عطر، فضای ذهنت را پر می کند! خاطراتی که گویا خالق همه آنها از یک سیره و یک سلوک بهره برده بودند.

یکی دیگر از معلمان شهید که از دوستان و همکاران شهید شهلا هادی یاسین محسوب می شود و در آن روز بمباران هوایی روح پاکش به همراه شهلا به آسمان ها پر کشید، معلم شهید " مهری رزاق طلب" است .
او در نخستین روز از خرداد ۱۳۴۱ در خانواده ای متدین بدنیا آمد. علی رغم تنگناها و فشارهایی که برای تحصیل دختران وجود داشت، وارد مدرسه شد و دیپلم متوسطه اش را با موفقیت کسب کرد . در دوران تحصیل دانش آموز موفق و مستعدی بود که با طی پایه های مختلف تحصیلی، توانست شغل شریف معلمی را برای خود انتخاب کند. عشق مهری به خانواده مخصوصا پدرش زبانزد خاص و عام بود و ثمره این محبت دامان شاگردان و اهالی را نیز گرفته بود. او غیر از تعلیم و تربیت به سایر گرفتاری های آن ها هم رسیدگی می کرد و با جان و دل به آنها کمک می کرد. بچه های روستا با محرومیت و هزار مشکل دیگر دست به گریبان بودند، ولی مهری با صبر و حوصله دنیایی برای آنها ساخته بود؛ پر از امید و عشق. مهری به بچه ها یاد می داد که چگونه با مشکلات بجنگند و خودشان همان طور که دوست دارند آینده اشان را بسازند.
یک روز که از آبادی برگشته بود، خانواده ای از اهالی آن روستا را همراه خود به خانه آورده بود. بندگان خدا با همان حجب و حیای که داشتند، معذب بودند و احساس غربت می کردند. به هر حال خواهرم با صمیمیتی که داشت از آنها پذیرایی می کرد. از او پرسیدم اینها که هستند: گفت: اهل آبادی محل کارم هستند. بعد برایم تعریف کرد: این زن لاغر را که می بینی، مادر یکی از دانش آموزانم هست که به خاطر زایمان های پشت سر هم، دچار کم خونی شدید شده. شوهرش که همراه اوست، عقاید عجیبی دارد و از مراجعه به پزشک جهت درمان همسرش امتناع می ورزد. سه ماه است که با این مرد کلنجار می روم، تا امروز او را متقاعد کرده ام که زن بیچاره را نزد دکتر ببرد. باید همراهیشان کنم.
این زن و شوهر حدود دو هفته پیش ما بودند و مهری خودش آن خانم را برای معالجه به درمانگاه می برد و بحمدالله حالش خوب شد. دکتر به شوهرش گفته بود: اگر این خانم همین طور به زندگی اش ادامه می داد، امید چندانی به زنده ماندنش نبود.
قصه مهری رزاق طلب در بسیاری از لحظات زندگی به قصه دوست و همکارش شهلا هادی یاسین شباهت بسیاری دارد مخصوصا آنجا که مادرش تعریف می کند : مهری از وقتی معلم شد و رفت سر کار، متوجه شدم که علاقه اش نسبت به غذا کم شده است. با این که جوان بود و کار می کرد ولی علاقه ای برای خوردن غذا نشان نمی داد. یک روز طبق معمول که سفره را باز کردیم، مهری چند لقمه خورد و بلند شد. من هم لقمه ای برایش آماده کردم و گفتم: این لقمه را با خودت ببر، تا اگر در مدرسه ضعف کردی بخوری. آنروز لقمه را با خوشحالی از من گرفت و خداحافظی کرد و رفت. از آن روز به بعد کارم شده بود لقمه گرفتن برای مهری.
مدتی به این فکر می کردم که چرا دخترم مثل سابق اشتها ندارد. به هر حال من مادر بودم و نمی توانستم طاقت بیاورم. تا اینکه یک روز به دخترم گفتم: مادر جان چرا میل به غذا نداری و دست و دلت به طرف سفره نمی رود، ولی من که لقمه می گیرم با خوشحالی از من می گیری؟ دیدم میل ندارد جوابم را بدهد. تا اینکه از زیر زبانش بیرون کشیدم. گفت: لقمه چند روز پیش را برای یکی از دانش آموزانم برده بودم که از رنگ و رویش معلوم بود که گرسنه است و چند روزی است که غذا نخورده است. ولی اینکه چرا خودم درست و حسابی غذا نمی خورم، باور کن هر وقت دست به طرف سفره می برم، چهره بچه های گرسنه کلاس، جلو چشمانم می آید و اشتهایم را کور می کند.

در مسیر سرخی که خداوند برای مهری و شهلا در نظر گرفته بود همراهی عزیز و دوست داشتنی نیز وجود داشت. خانم معلم ژیلا مقبل، او نیز در آن لحظات بال پرواز خود را گشود و به همراه دوستانش آسمانی شد.
او بیست و یکم آبان ۱۳۴۰ در خانواده ای متدین و علم دوست از اهالی سنندج دیده به جهان گشود. او در میان برادران و خواهران تحصیل کرده اش پرورش یافت و به تأسی از فضای فرهنگی خانه، او نیز برای تحصیل و تربیت علمی، تلاش فراوانی از خود نشان داد. ژیلا در سال ۱۳۶۰ با رتبه ممتاز در رشته علوم تجربی دیپلمش را اخذ نمود و به عنوان دانش آموز رتبه اول استان انتخاب شد و پس از آن شغل معلمی را برای خود انتخاب و برای تعلیم و تربیت فرزندان این دیار، به روستای «رزاب» مریوان کوچ کرد.
همه کسانی که با ژیلا زندگی کرده اند او را دختری ساعی و کوشا می دانند، دختری باهوش که نسبت به کارهای که به او داده می شود، بسیار حساس و مسئولیت پذیر بود . برادرش در این زمینه می گوید: یک روز جمعه در هوای سرد زمستان، که جاده ها هم وضع درست و حسابی نداشت، ژیلا تصمیم گرفته بود که به مریوان برگردد. وقتی آمدیم بیرون، دیدیم خیابان ها هم به خاطر سرمای زمستان خلوت است و عبور و مرور چندانی دیده نمی شود. به ژیلا گفتم هوا خوب نیست. تو هم که مجبور نیستی همین امروز خودت را به مریوان به محل کارت برسانی. بمان تا هوا خوب شود. تازه تو باید به رزاب هم بروی، که جاده اش اصلاً قابل تردد نیست. گفت: بچه های آنجا منتظر من هستند و همه اشان هم عاشق درس و مدرسه هستند. من با آنها قرار دارم و نمی توانم خلف وعده کنم.خلاصه هرچه اصرار کردم دیدم تأثیری ندارد و او تصمیم گرفته که هر طور شده، خودش را به روستای رزاب برساند. نه فقط آن بار، بلکه همیشه همین طور بود. من به این همه عشق و علاقه او نسبت به مسئولیتش و دانش آموزان غبطه می خوردم.

طنین یاس

ارسال نظرات